به جایی رسیدم که با هیشکی حرفی ندارم...
موج ها رسیدند به ساحل تو هنوز هم دل نگرانی ؟
دل نگرانی که نکند تورا هم با خود ببرد که نکند نیاورده باشد خبر انتظارت را؟
موجی که به ساحل رسید دیگر تمام است ... شسته است تمام همهمه ی وجودت را...
دل را بسپار بسار به دریاهای بادا باد...
بگذار بگذر این سیاهی مبهم نگاهت ...
این بغض باید بشکند .. باید اشک چشمانت ببارد .. ببارد تا ببرد تمام این خفگی ها را...
موج دلم بی قراری میکند... پیدا نمیکند ساحلش را.. مدام میکوبد خود را به دیوار دلم...
تاری بسته است پشت رگه های گلویم...
میشود آزاد شود؟ میشود آنجا جا خوش نکند؟