در بازی زندگی یاد میگیریم اعتماد به حرفای قشنگ که بهت حس خوب میدن بدون یه تکیگاه محکم مثل تکیه به دیواریست که هر لحظه امکان ریزش دارد...
آدم که از اولش بلد نیست اما کم کم یاد میگیرد که نزدیکترین ها گاهی آنقدر دروند که نمیتوان حسشان کرد...
یاد میگیریم گاهی حتی اگر سکوتت تمام وجودت را خفه میکند میتواند آرامشی باور نکردنی را هدیه کند...آرامشی که کم کم ته نشین عمق قلبمان میشود...
یادمیگیریم خیلی از مسائلی که قبلا تمام دغدغه ی ذهنیمان بوده حالا به یک موضوع کاملا پیش پا افتاده تبدیل شده که شاید گاهی در سطل آشغالی ذهنمان دنبالش بگردیم...
یادمیگیریم زندگی واقعا فراتر از روز مرگی های ماست اما باید دل بست , دل بست به همین روزمرگی یواشکی... همین سادگی ها... خنده های از ته دل ... نگاه های مهربان و دل های پر از حس خوب...
کاش یاد بگیریم کاش بفهمیم کاش حداقل باور کنیم... که خیلی از اتفاقات... رفتار ها... حرفها... زخم ها... ارزش حتی یک لحظه سرازیر شدن اشکهایمان را ندارد...
گاهی باید چشمها را بست ... خود را در هوایی لطیف و ملایم رها کرد و با تمام وجود به گذشته فکر کرد... خیلی از اتفاق ها که حال بزرگمان کرده اند نبایست فراموش شوند...
یادمیگیریم گرچه سایه ی درخت دلنشین است... حرفای دلنشین حس خوب است... اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست...
یادمیگیری بره نباشی... که همان ها که خود را بره میپندارند برایت گرگ میشوند...
یادمیگیری که چطور چینی قلب و احساست را بند بزنی... چطور بی گناه به پای میز محاکمه کشانده شوی...
یاد میگیری چگونه برای دلت خیاط خوبی شوی و مدام درزش بگیری...
امیدواری را هرشب مانند سوزن قفلی مادربزرگ ها به سینه ات بیاویز ...
و در آخر یادمیگیری کم کم خودت را از ته دل دوست داشته باشی که بهترین اندوخته هر آدمی خودش است... خود تنهایش...